مرداد 59 من با چند نفر از پاسداران ناحیه ی رامسر با قطار تهران ـ اهواز، به طرف شوش می رفتیم.
قطار با صدای یکنواخت خود، دل تاریکی را میشکافت و پیش میرفت. بچه ها در کوپههاشان مشغول استراحت بودند. داشتم به فرماندهمان فکر می کردم؛ به جنب و جوش و چهره ی بشاشش و انرژی مثبتی که سعی میکرد به نیروها بدهد. حواس ام از سر شب به او بود. یک جا بند نمیشد. به همه لبخند می زد. ندیدم میان جمع یا گروه خاصی بیش تر از حد بنشیند، سعی میکرد به همه ی بچهها و همه ی گروهها به یک اندازه سرکشی کند و اگر شده با آنها چند کلمهای صحبت کند.
در کوپهها جا برای استراحت و خوابیدن کم بود. بلند شدم تا کمی در راهرو قدم بزنم. دیدم جای فرمانده در کوپه خالی است و یکی دیگر از بچه ها به جایش خوابیده است.
آرام در راهروی قطار قدم میزدم و به صدای حرکت قطار روی ریل ها گوش می دادم که دیدم یک نفر اورکت نظامیاش را روی خودش کشیده و خوابیده است.
جلوتر که رفتم، دیدم فرمانده مان، شهید شفیع علیزاده، است که این طور مظلومانه توی راهرو دراز کشیده است
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.