بارفقا نشسته بودیم دور هم بحثی شد که مگه میشه مرد باشی و دوست دختر نداشته باشی؟ نوبت به یکی از دوستان رسید گفت من ندارم اما این هم داستانی داره و شروع به تعریف کردن کرد :
نقل از زبان او:
سوم راهنمایی بود که حس کردم بزرگ شدم و در آئینه که خودم رو می دیدم حس کردم که قیافه قابل توجهی دارم و این باعث شد که همیشه خودمو بگیرم و به دخترهایی که می دیدم محل نذارم .
یکی دو سالی بود به مسجدی که در راه مدرسه بود و ما را از همان مدرسه جذب کرده بودند می رفتم پیش مسجد دخترِ زیبا رویی همیشه نظرم رو به خودش جلب می کرد که مدرسه اش نزدیک مدرسه ام بود یکی دو بار هم در مسیر برای رو کم کنی با هم حرفمون شده بود .
یکبار که به سیم آخر زده بودم و بهش علاقه مند گفتم جلوِ راهشو می گیرم وحرفامو می زنم در این فکر بودم که شبی برای خواندن نماز مغرب وعشاء رفتم مسجد وقتی که از وضوخانه مسجد اومدم بیرون همان دختر را دیدم که به سمت خیابان های پشت مسجد می رفت خیابان های پشت مسجد همیشه خلوت بود من هم نماز رو بی خیال شدم و رفتم دنبال اون .
به خیابان پشت مسجد که رسیدم متوجه آخوندی شدم که کیف در دست وبا عجله به سمت ما می اومد (می خواست بره مسجد) به خودم گفتم اوج بدشانسیست ولی به راه خودم ادامه دادم یکی از آخوند های مسجد بود تا منو دید با یه لبخند ملیحی سلام کرد و من هم استرس گم کردن دختر در صورتم نمایان بود . گفت : فلانی وقتِ نمازِ کجا می ری؟ من هم گفتم می خوام برم خیابان بعدی کتابمو از دوستم بگیرم و بیام نماز اون هم خندید و یه خودکار قشنگ و یه تقویم کوچیک به من داد که چه اتفاقی امروز میلاد امام هست و تو همنام اونی . این هم هدیه من به تو سعی کن لیاقت هم نامی با امام رو داشته باشی .
ولی بعد نماز بیا سمتم می خوام داستانی واست تعریف کنم خداحافظی کرد و رفت مسجد .
من حدس می زدم که قضیه رو فهمیده باشه و بعد از نماز میخواد نصیحتم کنه من هم نمی خوام دروغ بگم بهش نمی رم دنبال دخترِ و انشاالله یه وقت دیگه من هم از خیابان بعدی پیچیدم و برگشتم مسجدونماز خوندم .
بعد از نماز جشن میلاد برپابود و بعد جشن رفتم پیش همون روحانی که منو دیده بود تا داستانش رو تعریف کنه که بعدش فهمیدم بی ربط به قضیه من نبود !
گفت در زمان قدیم یه شاهی زندگی می کرد که زن و بچه نداشت وحالش بد شد دکترا ازش قطع امید کردن وبهش گفتن تا اخر هفته دوام نمی آوری و می میری واسه همین به وزیرش دستور داد که عابد ترین مردم رو پیدا کن که همه ثروت و مقام من به او برسه .
وزیر ومعاونش سه روز دنبال عابدترین مردم تو شهر گشت وکسی رو پیدا نکرد روز آخر رفتن به مسجد شهر تا اولین نفری که به مسجد بیاد رو پیش حاکم ببرند وبعنوان عابد ترین مردم معرفی کنند .
همان شب دزدی طبق معمول برای دزدی جهت دزدین فرش های مسجد آمد داخل مسجد شد وخواست فرش ها را بدزدد که متوجه ورود دونفر دیگر به مسجد شد برای اینکه جانش را تضمین کند شروع کرد به نماز خوندن و پشت سر هم رکوع وسجده می کرد ونمازش چندساعت طول کشید برای همین وزیرخسته شد نمازش را قطع کرد و به زور پیش حاکم برد –او از ترس همش عذر خواهی می کرد واظهار پشیمانی می کرد اما وقتی پیش حاکم رسید و قضیه تاج وتخت را فهمید شاد شد و به گوشه ای رفت وبه خدایش گفت : خدایا این نماز بی وضو وبا دمپایی و بدون ذکر را ازمن قبول کردی و در دنیا این همه ثروت به من دادی اگر نمازی برایت بخوانم چه هدیه ای به من می دهی/خدایا توبه .
از همان روز من ردپای خدارا در زندگی ام حس کردم هرچند دوسه بار دیگر هم هوای دوستی با دختر به سرم زد اما حس کردم که خدا نمی گذارد من با کسی دوست شم و برای همین دیگر دنبال دختری نرفتم و من هیچ دوست دختری ندارم شاید باورتان نشود که این خودکارو تقویم بهترین هدیه زندگی من هستند که خیلی به آن ها تعلق دارم / حالا به نظر شما میشه مرد بود و دوست دختر نداشت؟ به نظر من که آره
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.