چادر، هدیهای بود که بابام بهم داد
به مامانم گفتم: «منم چادر میخوام» مامانم گفت: «نه مامان، تو خیلی کوچیکی، نمیتونی چادر رو نگه داری. بزرگتر كه شدی، واست میدوزم». ولی من اصلاً گوشم بدهکار نبود.
درست یادمه 4 سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه میرفتیم. وقتی دیدم همه خانوما چادر سرشونه، احساس کمبود شدیدی بهم دست داد. همین بود که به مامانم گفتم: «منم چادر میخوام» مامانم گفت: «نه مامان، تو خیلی کوچیکی، نمیتونی چادر رو نگه داری. بزرگتر كه شدی، واست میدوزم». ولی من اصلاً گوشم بدهکار نبود. تا به خونه رسیدیم، مثل بچههایی که شکلات یا بستنی میبینن و توی خیابون، چادر مامانشون رو میگیرن و میکشن و هی به مامانشون میگن: «واسم بخر بخر» و گریه میکنن، منم همین برنامه رو تا خونه پیاده کردم. البته در مورد چادر اینقدر گریه کردم که حد نداشت.
وقتی رسیدیم خونه، بابام که من رو با اون ریخت و قیافه دید، پرسید: چی شده؟ مامانم قضیه رو واسش تعریف کرد. بابام هم گفت: «خوب برای دخترم یك چادر بدوز».
خلاصه، با پادرمیونی بابا، مامان قبول کرد که برام چادر بدوزه، البته با یک تبصره که چادر مشکی نمیدوزم و چادر نماز میدوزم.
از اون روز، من اون چادر گل گلی رو از خودم دور نمیکردم. وقتی چادرکشدار گل گلیم رو سر میکردم، دقیقاً میشدم عین ننه نقلی و همین قیافهی بانمک، باعث میشد بقیه ذوقم رو بکنن و من هم برای پوشیدن چادر، بیشتر تشویق میشدم. دیگه از اول دبستان، رسماً با پوشیدن چادر مشکی، شدم یه دختر چادری.
یادم نمیره كه کوله پشتی میانداختم و چادرم رو میکردم سرم. پنجم ابتدایی که بودم، یه بار توی مدرسه، وقتی با بچهها توی حیاط در حال بازی بودیم، توی برف و گل، خوردم زمین. چادرم اینقدر گلی شده بود که اصلاً نمیشد بهش نگاه کرد. مدیر و معلمای مدرسه، هر کاری کردن حاضر نشدم كه بدون چادر، سوار سرویس بشم. آخرش زنگ زدن خونه و مامانم اومد دنبالم تا با تاکسی تلفنی، دختر لجبازش رو تا دم در خونه برسونه.
همون روزها بود که داداشم تازه زبون باز کرده بود. یه روز که رفتیم دم دانشگاه مامانم، چند تا خانوم مانتویی نسبتاً شل حجاب از جلوی ماشین رد شدن. داداشم به مامانم گفت: مامان، خانوما که چادر ندالن خنده دالن. کلی خندیدیم. برادرم همه خانمهایی که دور و برش میدید، چادری بودن؛ حتی خواهرهای خودش که کمسنتر از اون خانوما بودن، پس طبیعی بود واسش كه خانمهای مانتویی، عجیب باشن.
من فکر میکنم كه خانوادهها باید در درجه اول، ارزشها رو در خانوادهی خودشون نهادینه کنن و بعد از بچههاشون انتظار داشته باشن كه بچههای متدینی باشن. در خانهای که همه از تیپ و قیافهی دخترهای مردم تعریف میکنن یا ماهواره میبینن یا با آدمایی رفت و آمد دارن که ظاهر موجهی ندارن، چطور میشه انتظار داشت كه بچهها مذهبی بار بیان؟!
مامان و بابای من، به خصوص بابام، هیچوقت من رو مجبور نکردن که باید چادر بپوشی. حتی بعضی وقتها هم وقتی دانشجو بودم و مدام چادرم پاره میشد، بابام غرغر میکرد که آخه من چقدر چادر بخرم؟! من هم به شوخی میگفتم: «خوب من دیگه از فردا چادر نمیپوشم!» بابام هم خیلی راحت میگفت: «خوب نپوش!» من فکر میکنم كه پدر و مادر من، فضای خونه رو طوری آماده کرده بودن که من خودم برم به سمت چادر، مثلاً ما خیلی به مراسم مذهبی میرفتیم و من همیشه پای ثابت اجرای یک بخشی از اون مراسم بودم، یا دکلمه میخوندم یا توی مجالس قرآنی شرکت میکردم.
یادمه یک بار آقا پسری رو دعوت کرده بودن که حافظ چند جزء قرآن بود و ازش سوال میپرسیدن. من هم اون موقع كلاس دوم ابتدایی بودم و جزء یک رو حفظ کرده بودم. از اون آقا یك سوال از سورهی بقره پرسیدند. بنده خدا با یك جای دیگه اشتباه گرفت و اشتباهی جواب داد. من هم ناگهان از وسط جمعیت بلند شدم و بلند گفتم: «اشتباه خوند، اشتباه خوند». بابام که مجری جلسه بودن گفتن: «خوب درستش چیه خانوم کوچولو؟» و من از وسط جمع شروع کردم به خواندن آیه. خلاصه، یك سوال از اون آقا میپرسیدن و بك سوال از من. بعد هم دعوتم کردند روی سن و به من جایزه دادن و کلی از اینکه چه چادر خوشگلی دارم و چقدر قشنگ قرآن میخونم از من تعریف کردن. امام جمعه هم یك قرآن بهم جایزه داد و کلی برام دست زدن.
تو مراسمها هر وقت برنامهام تموم میشد و با اون قد کوچولوم، چادر به سر میومدم پایین، همه کلی قربون صدقهام میرفتن. همین باعث شد که من فکر کنم با چادر، یك چیزهایی از بقیهی همسن و سالهام بیشتر دارم و احترامم بیشتره.
دبیرستانی که بودم، وقتی با دوستام که حجاب جالبی نداشتن راه میرفتم، میدیدم كه پسرها برای اونها مزاحمت ایجاد میکنن و میفهمیدم که این چادرمه که من رو داره حفظ میکنه. ولی تو دانشگاه، هم مسخره میکردن، هم بعضیها از چادریها بدشون میاومد، هم توی خوابگاه میگفتن كه واسه چی چادر میپوشی؟
یك هم اتاقی داشتم که خیلی با من فرق داشت، ولی با هم خیلی خوب بودیم. یك بار میخواستیم بریم سینما، گفت نمیشه! یا شما باید بدون چادر بیاید یا من با چادر میام! زشته كه توی خیابون با این همه تفاوت راه بریم، من بدم میاد. من و دوستم گفتیم ما که بدون چادر نمیریم. نتیجه این شد که اون دوتا که چادر نداشتن، چادر پوشیدن. خود هماتاقیم میگفت: وقتی میرم شهرمون، خواهرم میگه: تو وقتی میای چقدر عوض میشی، آخه اون اصلاً نماز نمیخوند. بعد از اینکه با ما هماتاقی شد، نمازخون شد. فکر میکنم اخلاق ما باعث شد كه نظرش نسبت به چادریها و دین عوض بشه، پس اخلاق چادریها هم خیلی موثره.
خلاصه، از 4 سالگی تا حالا که 25 سالم هست و یك مهندس برق هستم، یادم نمیاد چادرم رو کنار گذاشته باشم. عاشق چادرم هستم. خیلی هم بهش احترام میگذارم و با وجودش احساس کرامت و بزرگی میکنم. واقعاً حس میکنم كه یك حفا1 دورم رو گرفته که قویترین قدرتهای دنیا هم نمیتونن اون رو از من بگیرن.
چادر، هدیهای بود که بابام بهم داد؛ باباجونم، ازت ممنونم به خاطر چادرم.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.