آنها برای ما رفته اند، امروز دنیا را که می بینم، از بین رفته ام. مرتب هم امر به معروف هم می کنم. برخی از این دخترها مرا کشته اند. دیروز که شهیدان را آورده بودند، گریه کردم. به برخی از دخترها که حجابشان خوب نبود، چادر دادم، گفتم که به حرمت این شهیدان که بعد از ۳۰ سال آمده اند، چادر بزنید، من مادر شهید دلم خون است… ۱۳۹۲ دوشنبه ۸ مهر ساعت 12:02
به گزارش رهیاب نیوز، هر وقت اسمی از دفاع مقدس می شه برای شنیدن خاطرات ناب دفاع مقدس و یا برای یک سوژه خبری خوب بدنبال جناب سرهنگی، سرداری، سردار سرتیپی خلاصه بدنبال کسی می گیردیم که درجه نظامیش بیشتر باشه و یا بدنبال فرماندهی می گردیم که سابقه حضورش تو جبهه بیشتر باشه، یا بدنبال جانبازی می گردیم که جراحات بیشتر و یا همون درصد جانبازی بیشتری داشته باشه. اما در دزفول داستان فرق می کنه، در دزفول اگه می خوای خاطرات ناب دفاع مقدس رو بشنوی نیازی نیست دنبال سرداری، فرماندهی و یا جانبازی بگری بلکه هر مرد و زن دزفولی که سنش به جنگ رسیده باشه برای شما می تونه کلی از خاطرات جنگ بگه.
——————————————————————
——————————————————-
از موشک بارانها، از صدای آژیر قرمز خطر بمباران هوایی، از مشاهده جنگ هوایی بین هواپیماهای ایرانی و عراقی بالای شهر، از لیست شهرهای اعلامی رادیو عراق برای بمباران هوایی، از اضطراب شبهای بمباران و دعاهای شب های عملیات، از صدای مهیب انفجارات، از تکه تکه شدن عزیزان در جلوی چشم، از ادای دِین مردم دزفول به اسلام، از فداکاری مردم در پشت جبهه، خلاصه از مقاومت مردم شهید پرور پایتخت مقاومت ایران اسلامی خاطره ها دارند.
شاهد این ادعا که دزفول مأمن و پناهگاه امن رزمندگان در طول ۸ سال دفاع مقدس بوده این است که هیچ رزمنده ای وجود ندارد که در طول جنگ تحمیلی وارد دزفول شده باشد، و از مردم دزفول خاطرات خوب و بیاد ماندنی نداشته باشد.
به سراغ یکی از این شیر زنان دزفول رفتیم، معروف است به “مارعلی” (مار در گویش دزفولی خلاصه شده مادر است- مارعلی یعنی مادرعلی)، ساده و مهربان بود. در جوانی وقتی که چهار پسر کوچک داشت، شوهرش فوت شد، با خون دل پسرانش را بزرگ کرد، اما یکی از آنها را در جزیره مجنون از دست داد. “مارعلی” در طول ۸ سال دفاع مقدس یکی از کسانی بود که نقش فعالی در تداراکات جبهه ایفا کرد و الان نیز با وجود اینکه قریب به ۶۰ سال می کند، فعال و پر جنب و جوش است، و هنوز چفیه بسیجی اش را در نیاورده …
سرویس اجتماعی دزفول امروز این مصاحبه را تقدیم می کند
به تمام ملت شهید پرور ایران بخصوص به همه مادران شهدا:
سلام، لطفا خودتان را برای مخاطبین ما معرفی کنید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. مادر شهید رحیم سوار سیم هستم.
الان چند فرزند دارید؟
می گویم ۴ تا. دلم نمی آید او (رحیم، فرزند شهیدم) را از بقیه پسرانم جدا کنم –در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود ادامه داد و گفت- چهار پسرکوچک داشتم که شوهرم رحمت خدا رفت، نه کاری داشتم، نه چیزی، من این پسران را با خون دل بزرگ کردم، خدا بود! من قابلی نیستم. در طول دفاع مقدس شما یکی از فعالین در تدارکات پشت جبهه بودید، توضیح بیشتری در این رابطه به ما می دهید؟
من در این ۸ سال، شبانه روز برای تدارکات جبهه کار کردم، از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب. تا به خانه برگردم ، رحیم پسرم که شهید شد تمام کارهای خانه را انجام می داد. وقتی به خانه می آمدم. به من می گفت: مادر دلاور و قهرمانم به خانه آمد.
لباس پر خون شسته ام، پتوی پر خون شسته ام. هرکاری بود انجام می دادم. به منطقه جنگی ، به بیمارستانها به هر جایی که نیاز بود رفته ام.
از شهر های بالا برنج، حبوبات، نخود، کشمش و … می آوردند و من به اتفاق خواهران دیگر سنگ ریزه ها و آشغالهای آنها را جدا می کردیم، با سلام و صلوات
کنسرو و مقدار کمی نان خشک داخل پلاستیک می گذاشتیم و برای ارسال به جبهه ها بسته بندی می کردیم. و در حین کار بیاد جوانان رزمند گریه می کردیم.
دائما چادر سرم بود و به هر جایی که نیاز به کمک بود دو می زدم. پرسنل بیمارستان می گفتند: مار علی بیا برای کمک. خودم را سریعا به آنحا می رساندم.
ماشین، ماشین برایم پتو می آوردند، ماشین، ماشین اُوِرکُت پر از خون می آوردند تا آنها را بشوییم، خونم خراب باد!! – اشک در چشمانش حدقه زد- وقتی اُورکت های پر خون را برای شستن باز می کردیم، تیکه هایی از گوشت بدن رزمندگان که جدا شده بود درون آنها بود، این حرف ها را تا حالا نگفته ام الآن که دارم می گویم، بدنم تکان می خورد…
لباس ها را چطور می شستید؟ آیا ماشین لباسشویی داشتید؟
نه، روزی یک ماشین اورکت می شستم. یکی از خانمها گفت که مگر ماشین لباسشویی داری؟ آن زمان ماشین لباسشویی نبود. من هم نمی دانستم که همچین ماشینی وجود دارد. گفتمش: نه . اول اورکت ها را با آب خیس می کنم بعد با پاهایم ورز می دهم تا خون ها پاک شوند سپس با پودر لباسشویی که به ما می دادند آنها را می شستم.
بعد از شستن لباسهای خونی، بدن و لباس خودم هم خونی می شد اما از پودرهایی که برای شستن لباسها به ما دادند برای شستن لباس و بدن خودم استفاده نمی کردم. می گفتم که اینها را برای شستن لباس رزمندگان داده اند و برای من حرام است. با خودم از خانه مواد شوینده می آوردم تا بعد از شستن لباس خونی رزمندگان، لباس و بدن خودم را با آنها بشویم.
می دانم که دوست ندارید در مورد خودتان صحبت کنید و دوست دارید بیشتر در مورد پسرتان صحبت کنید. خب از پسر شهیدتان برایمان بگویید، آخرین باری که به خانه آمد به شما چه گفت؟
نام پسرم که شهید شده، رحیم است. شهید رحیم سوار سیم. ۱۸ سال نمی کرد که شهید شد.او در عملیات جزیره مجنون شهید شد. ۵ بار به جبهه اعزام شد آخرین باری که به خانه آمد. برای رزمندگان دعا کرد و گفت: دایه، این بار که به جبهه بروم، اگر خدا دوستم داشته باشد این بار دیگر به خانه نمی آیم. می روم جنب شهدا، حلالم کن! بعد گفت: دایه، تو که قهرمانی هستی، تو که مادر بسیجی هستی، تو که خانواده شهید هستی، خواهشی که از تو دارم این است که اگر شهید شدم، خودزنی نکنی، گریه زاری و بی تابی نکنی، که دشمنان به ما بخندند.
گفتمش: به چشم مادر. مال خدا، راه خدا. خدا تو را به من داده، اگر از تو قسمتی دارم، دوباره می آیی. و اگر خدا دوستت داشت باشد، خدا داد و اگر خدا خواست تو را می برد که در این صورت پیش امام حسین رو سفیدم می کنی. انشاء اله خداوند به حق حضرت زینب به من صبر می دهد. پسرم را به علی اکبر(ع) امام حسین(ع) بخشیدم.
خدا شاهد است ، حدود ۳۰ سال از شهادت پسرم می گذرد، تا الآن در برابر کسی اشکی نریخته ام. بجز وقتی که شهدا را بیاورند. یک سال خیلی شهید آوردند، به سرم زدم، خیلی گریه و بی تابی کردم، پسرم شب بخوابم آمد و گفت: دایه، فراموش کردی چه سفارشی به تو کردم، امشب خیلی ناراحتی، خیلی بی تابی می کنی، چه شده است؟
گفتمش: هیچی دا، شهیدان را آورده اند، آمدم دنبالشان، به یاد تو افتادم.
گفت: سفارشم را زمین گذاشتی؟ دایه! دیگر گریه زاری و خودزنی نکن.
بعد از آن، دیگر آن را قطع کردم. شهیدان را که می آورند، آهسته گریه می کنم ولی بی تابی نمی کنم.
چگونه از خبر شهادت پسرتان مطلع شدید؟
وقتی شهید شد، شب به خوابم آمد و حتی جای دفنش در بهشت علی را به من نشان داد و گفت که در کنار دوستان شهیدش خاکش کنم. صبح رفته بودم بسیج، آمده بودند درب منزل که به نوعی خبر را به من بدهند. به آنها گفته بودند اگر می خواهید پیدایش کنید بروید بسیج، او تمام وقتش را در بسیج است. آمدند بسیج و به من گفتند که پسرت زخمی شده است؟ به آنها گفتم که : نه! زخمی نشده او شهید شده است. دیشب حتی محل دفنش را هم به من نشان داده. و همانجا هم دفنش کرده ام.
آن موقعی که پسرم را غسل دادند، آمدم خانه، دو رکعت نماز صبر خواندم. خدا می داند، مثل این بود که سنگی روی دلم گذاشتند. اصلا مثل اینکه من نبودم که مادر شهید هستم. آن موقع که شهید شد، حضرت زینب هم به من صبر داد. الحمدلله…
بعد از شهادت رحیم، چکار کردید؟
در آن ۸ سال، فقط به دنبال کار جبهه و جنگ بودم. وقتی پسرم شهید شد برایش هیچ کاری نکردم. نه مراسمی گرفتم، نه چیزی … به یکی از پاسدارها گفتم که: پسرم راه خودش را پیدا کرد و رفت، من می خواهم برای تدارکات جبهه ها به کارم ادامه بدهم، من طاقت ندارم برای رزمندگان بنشینم و کاری انجام ندهم، الآن جبهه ها واجب تر است، بر روی دستم کار بیاورید…
هنوز فرزند شهیدتان به خواب شما می آید؟
بله، مکه که رفتم گفتند که امام زمان(عج) اینجاست و هر کس حاجتی دارد، امام زمان(عج) را واسطه قرار دهد. شب بعد از زیارت دعا کردم، به امام زمان(عج) گفتم که می خواهم رحیم را ببینم. از زیارت که برگشتیم، صلواتهایم را فرستادم و خوابیدم. با لباسهای بسیجی اش آمد به خوابم.
گفتمش: دا! مثل اینکه دنبالم آمده ای.
گفت: نه گفتی که دلم می خواهد ببینمت.
بعد از این همه سال، با این سن و سال، هنوز هم در فعالیت های بسیج شرکت می کنید؟
هنوز هم در فعالیتهای بسیج شرکت می کنم. برخی ها به من می گفتند که اینقدر بسیج رفتی، تا پسرت هم از بین رفت؟ به آنها می گویم که خیلی خوب کردم…خیلی خوب کردم. خدا به من دادش و خدا هم از من گرفتش.
علاوه بر بسیج، خادم سبزقبا و نمازجمعه هستم . بزرگ راهپیمایی ها خودم بودم، نیروها را خودم به نمازجمعه و دعای کمیل برده ام. یک دوستی به من گفت: یا در بسیج می میری، یا در سبزقبا و یا در نمازجمعه. به او گفتم: هر جا بود الحمدلله، همه شان عبادت خداست.
دیروز دو شهید گمنام به دزفول آوردند؟ چه حسی داشتید؟
خیلی ناراحت شدم. مثل آن روزی بود که پسر خودم را آورده بودند. شیرینی و گلاب خریدم و رویشان ریختم. گفتمشان:دا! رولَم! التماس دعا داریم. دعا کنید که خدا صبری به ما بدهد.
آنها برای ما رفته اند، امروز دنیا را که می بینم، از بین رفته ام. مرتب هم امر به معروف هم می کنم. برخی از این دخترها مرا کشته اند. دیروز که شهیدان را آورده بودند، گریه کردم. به برخی از دخترها که حجابشان خوب نبود، چادر دادم، گفتم که به حرمت این شهیدان که بعد از ۳۰ سال آمده اند، چادر بزنید، من مادر شهید دلم خون است…
حیفم می آید که این همه جوان رفتند برای حفظ ناموس اما … . شب که می شود برای همه رزمندگان و برای همه جوانان دعا می کنم .
آیا بسیجی ها برای دیدار، به خانه شما می آیند؟
بچه های بسیج گاهی نزدم می آیند ولی بنیاد شهید نه، بنیاد شهید سالها قبل آمدند ولی مدتهاست که نیامده اند. کاری هم به آنها ندارم. دوست ندارم کسی را اذیت کنم.
توصیه شما به جوانان، برای ادامه دادن به راه شهدا چیست؟
می دانی چطور باشند؟ بچه خوب باشند. مثلا به مسجد بروند، به بسیج بروند. این آقایان بسیجی هم تحویلشان بگیرند، کنار خودشان بیاورندشان، با خوبی و مهربانی جذبشان کنند.
تنها خواهشی که دارم این است که جوانان را محکم بگیرید. واقعاً حیف هستند. در این روزگار رفیق ناباب خیلی هست.
از اینکه وقتتان را به ما دادید بسیار سپاسگذاریم. ببخشید اگر باعث نارحتی تان شدیم؟
نه خواهش می کنم. شما هم مثل پسر خودم هستید.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.