سردارشهیدمهدی ابراهیمی در تاریخ 21 بهمن 1364 در عملیات والفجر8 به شهادت رسید.
متن زیر را دختر این شهید عزیز در یادواره شهدای شهرستان سوادکوه قرائت کرد.
این یادواره دهم دی 92 برگزار شد که می خوانید:
امروز دست به دامن اشک و ناله و آه می شوم تا دستانم بتوانند بغض سالهای دور از تو را بنگارند.
چه سخت است نوشتن از لحظاتی که خاطراتش سالها به جانم شراره زده و چه طاقت فرساست بایگانی و واگونکردن این تلخی ها.
در جدال بغض و حرف دستانم تصمیم نهایی را گرفته و قرار است از بیست و هفت سال پیش برای تو بنویسم.
از زمستان سال شصت و چهار که همراه بقیه به تشیع جنازه شهدا رفته بودیم. خوب به یاد دارم که چندین ماشین پشت سر هم، هریک حامل چندین تابوت شهید بود و روی تابوت ها اسامی شهدا نوشته شده بود و در آن شلوغی عده ای دنبال نام تو می گشتند و من نمی فهمیدم چرا؟ .....شلوغ بود و صدای آه و ناله می آمد.
ساعتی بعد ما همراه جمعیت به حیاط حسینیه ی محل برگشتیم. وقتی به خودم آمدم دیدم بالای دستها هستم و به پیکری که داخل قبر گذاشته شده نگاه میکنم.
وای خدای من! این تو بودی، پدر؟ پیکری که با لباس سبز همیشگی در میان پلاستیکی پیچیده شده بود و در قبر آرمیده بود؟براستی این تو بودی که چشمهایت را بسته بودی؟
چطور آن چهره زیبایت و آن قیافه دوست داشتنی ات ورم کرده بود و صورتت خونی شده بود؟ براستی آن جسم خفته در خاک تو بودی؟
نه، تنها تو نبودی، من نیز با تو مُردم، تنها جسم مطهر تو نبود که دفن شده، آرزوها و خوشی های دختر سه ساله ات نیز با تو دفن شد.
اما چه آرام چشمهایت را بسته بودی و با خود نگفتی که دخترت آن شب تا صبح نخوابید؟ آن شب همه فامیل جمع شده بودند که مرا بخوابانند اما نمی دانستند من برای سالهایی بی قراری می کنم که تو نیستی و هیچکس نمی تواند رنج بی کسی را با من شریک شود.
سالهایی که نه هیچکس فرصت دارد از تو و مرام تو برایم بگوید و نه کسی دوست دارد تعریف های دخترت، از پدر دردانه اش را بشنود.
سالهایی که اگر نگویم هر لحظه اش، هر روزش برایم مالامال از رنج و محنت بود.
امروز می خواهم رازهایی از آن سالها برایت بگویم که تا بحال به زبان نیاوردم. وقتی بچه بودم همیشه از اینکه تورا به یاد ندارم و خاطره ای از پدرم ندارم که برای دوستانم تعریف کنم ناراحت بودم و مجبور بودم برایشان دروغ سرهم کنم، باورت می شود پدر؟ به آنها می گفتم "دیروز با مادرم سوار هواپیما شدم و رفتم تو آسمان و اونجا پدرم را دیدم". آنها هم ناباورانه گوش می کردند. اما یکروزخواهر بزرگتر یکی از بچه ها مرا در بین راه مدرسه دید و بهم گفت "چرا پیش بچه ها اینقدر دروغ سر هم می کنی؟ " و من آن روز از شدت ناراحتی و غصه داشتم دق می کردم.
دیگر حتی دروغ هم نمی توانستم بگویم. چه شب ها که دلم می گرفت و هوای تو را می کرد. چه روزها که چشمم به تصاویر پخش شده آزاده ها بود که شاید تو با آزاده ها برگردی، با اینکه می دانستم شهید شدی.
و تلختر اینکه وقتی تصاویر تمام می شد و تورا میان آنها پیدا نمی کردم، همچون ابر بهاری می گریستم.
روزهایی بود که پشت حیاط خانه دور از چشمان مادر گریه می کردم و با خدا نجوا می کردم که "خدایا از تو خواهش می کنم همین روزها بمیرم تا بتوانم پدرم را ببینم چون دلم برایش تنگ شده" می دانم که قصه همه غصه هایم را از حفظ هستی و همه این سالها ما را نظاره میکردی.
حتی همان روزی که برای مسابقه شاگردان ممتاز با کتونی پاره رفته بودم و تمام طول آزمون مراقب بودم که کسی کتونی پاره ام را نبیند. و من چقدر خجالت کشیدم وقتی یکی از معلم ها با لحن توهین آمیز بهم گفت: چرا کتونی ات پاره هست؟ میدانم که برایمان غصه می خوردی، آن روزهایی را می گویم که مادر سه تا بچه قد و نیم قد را با همه سختی و نداری بزرگ می کرد و فقط زخم زبان می شنید.. چقدر قلبم به درد می آمد آن روز که مادر پس از سالها و با همه دست تنگی، آبگرمکن خرید ولی دیگران می گفتند "کاش پدر ما شهید می شد تا برای ما آبگرمکن هدیه بیاورند"!
پدر، می دانی چقدر دردناک بود؟ آن روزی را می گویم که سر کلاس دینامیک دانشگاه، بچه ها جنگ و جبهه را به تمسخر می گرفتند و من نمی توانستم جانانه از تو و همرزمانت دفاع کنم. چون اگر لب از لب وا می کردم متوجه میشدند که من فرزند شهیدم و کنایه ها شروع میشد. با اینکه نمره اول کلاس بودم ولی مطمئن بودم از فردا هر روز بهم طعنه میزنند که "فرزند شهیدی؟ سهمیه داشتی قبول شدی؟" خیلی دردناک هست که با همه وجود به پدرت و آرمانش و راهی که انتخاب کرد افتخار کنی ولی هیچ وقت جرات نداشته باشی بیان کنی که فرزند شهیدی و اگر راجع به پدرت بپرسند در جواب فقط بگویی" وقتی د!بچه بودم فوت کر
پدر، از آخرین بهمن دیدار سالها گذشته و من بیست و هفت سال است که بدون تو زندگی میکنم اما فقط خدا میداند که در این سالها چه کشیدیم
هنوز وقتی تصاویر رزمنده ها پخش میشود ناباورانه نگاه می کنم تا شاید مهدی من در میان آنها باشد. هر سردار و فرمانده ای خاطره ای تعریف می کند، شش دونگ حواسم هست که شاید خاطره ای از تو بگویند.
رفتی و نگفتی آخر دخترت چگونه شبها بخوابد وقتی در این سالهای فراق هر بار که به خوابش آمدی نتوانسته حتی یکبار صورتت را در خواب ببیند. دردانه بابا چطور زندگی کند وقتی حتی یک خاطره از تو بیاد ندارد؟
فرمانده پیروز من، شنیدم شبهای آخر به یکی از دوستانت گفتی که دو تا و نصفی بچه داری! و آخرالامر نیز، قبل از تولد آخرین نیمه ات (آخرین فرزندت) از بین ما رفتی. من فدای روح بلند تو شوم که همه احساست را فدای اعتقادت کردید. پدر می بینی؟باز هم در گفتگوی با تو باختم ! چرا که همش از احساسم سخن گفتم و صبر در راه اعتقادات را فراموش کردم . من دختر پدری هستم که هسنگرانش همیشه از نماز شب هایش می گویند اسطوره ای که هنگام شهادت مشتش را گره کرد بود و تکبیر می گفت، اما بازهم ناتوان و دلتنگ هستم .
پدر،امروز به اینجا آمدم چون ،شنیده ام که می آیی . امروز تو ویارانت. شهیدان سرافراز شهرستان سوادکوه و همه ی شهیدان این مرز و بوم، شنیده ام که امروز می آیید.
به دوستان هم گفته ایم که امروز می آیید به همسنگرانتان و به همه ی آنان که دوستتان داشتند گفتیم که امروز می آیید.
گفتیم که همه بیایند تا با دیدارتان غبار از دل بشوییم .گفتیم همه بیایند تا دلتنگشان را صفا دهند و با دیدنتان برای یک لحظه هم که شده نفس راحتی از نفس بیمار و نزار خویش کشند.
گفتیم که همه گمشدگان بیایند، آنها که چشمه عشق را همچون من گم کردند و بی وضو ماندند زیرا سالهاست که لابه لای هیاهوی تظاهر گم شدیم و صداقت را در اول آبادی تنها گذاشتیم .
گفتیم تا همه بیایند تا به یاد بیاورند آنانی که تاریخ را عوض کردند مردان پاکی بودند که باور داشتند روزی خواهد رسید که محاسبه اعمال ، فمن یعمل مثقال ذره شرا یره می شود.
گفتیم تا همه بیایند به پابوس آنهایی که اگر می خواندند" ولایمکن الفرار من حکومتک" ایمان داشتند که همه جا قلمرو خداوندی است که حتی از درون توهم آگاه است.
گفتیم که همه بیایند به زیارت امامزادگانی که نماز شب را حتی به دور از چشمان مادر خویش می خواندند تا ریا نشود.
ای همه ی آنایی که همچون من در خود گم شده اید بیدار شوید که اینجا حریم یار است و گاه گاه هوشیاری
گوهرالشریعه ابراهیمی بشلی
فرزند شهید مهدی
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.