پدرش سکتـــــه کرده بود،دکترها غیر مستقیم گفتن که روزهای آخرِ زندگیش اش است.
زنگ زدم بهش خبر دادم گفت : اینجا شرایط طوریه که نمی تونم بیام عقب،حتی اگر خدایی نکرده پدر از دنیـــــــا بره!
با پرخاش گفتم : این چه حــــرفیه شما می زنی ؟
گفت : ملاحظه جبهـــــه و جنـــــگ از هر چیر دیگه ای واجب تره !
گفتم پس اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد،چه کار کنیم ؟
آهسته و با اندوه گفت : ببرین دفنــــــش کنین!!!
چند روز بعد همین طور هم شد !
با چند واسطه پیدایش کردم و بالاخره تلفنی بهشون گفتم : بابات به رحمت خــــــدا رفت!
آهسته از پشت تلفن گفت : انا لله و انا الیه راجعـــــــون.
گفتم :ما هنوز جنازه را دفـن نکردیم!
گفت:برای چی ؟
گفتم : این جا همه منتظرن شما بیاین!
گفت :اون دفعه که زنگ زدی،هنوز عملیــــــات شروع نشده بود،حالا که
شروع شده ،دیگه اصلا نمیتونم بیام!
الان توی جبهه بیشتر به من احتیاج هست، خودتون ببرین جنازه رو دفن کنین !
.: شهید عبدالحسین برونسی :.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.