بعد از ناهار منتظر بودیم سید با اهل خانواده به دنبالم بیایند ولی این انتظار به درازا کشید. دل توی دلم نبود. کم کم همهمه ای بین اقوام شد که چرا داماد نمیآید؟! کی میخواهد عروسش را ببرد؟
ما همسایهی دیوار به دیوار بودیم.
از کودکی همدیگر را می شناختیم.
وقتی به خواستگاری ام آمد تصمیم گرفتیم عروسیمان را ساده برگزار کنیم.
همین طور هم شد، در یک روز جمعه جشن عروسی مان را برگزار کردیم.
بعد از ناهار منتظر بودیم سید با اهل خانواده به دنبالم بیایند ولی این انتظار به درازا کشید.
دل توی دلم نبود. کم کم همهمه ای بین اقوام شد که چرا داماد نمیآید؟! کی میخواهد عروسش را ببرد؟
آن انتظار شیرین، جایش را به دلهره و نگرانی داده بود.
هزار فکر و خیال به ذهنم رسیده بود. به خودم گفتم اگر برای دیر کردنش توجیه خوبی نداشته باشد؛ نمیبخشمش...
از هیاهوی داخل حیاط فهمیدم از طرف داماد آمده اند.
سید، زودتر از همه وارد اتاق شد و قبل از این که کسی وارد اتاق شود به خاطر دیر آمدن شان عذرخواهی کرد و گفت:
رفته بودم نماز جمعه. همه ی اهل خانه مخالف رفتنم بودند ولی من به آنها گفتم برکت این عروسی، به نماز جمعه رفتن آن است.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.